۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

بازداشت تعدادی از روزنامه نگاران به اتهام همکاری با ضد انقلاب

امیلی امرایی، نسرین تخیری، نرگس جودکی، صبا آذرپیک، پوریا عالمی، ساسان آقایی، میلاد فدایی اصل، سلیمان محمدی، جواد دلیری، حسین یاغچی، اکبر منتخبی،  پژمان موسوی، کیوان مهرگان

آیا در فردای پیروزی مردم، این روزنامه نگاران حکومتی زندانی خواهند شد؟


10 بهمن، امام آمد


۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

هتل اوین، پنج ستاره


نهاد سازمان ملل: بازداشت کروبی، موسوی و رهنورد خودسرانه است


گروه کاری بازداشتهای خودسرانۀ سازمان ملل متحد بازداشت خودسرانۀ موسوی، کروبی و رهنورد را «باعث نگرانی شدید» خوانده و توصیه کرده است که دولت ایران “به آنان حق قابل اجرای غرامت اعطا کند.” علاوه بر تشخیص خودسرانه بودن بازداشتها، این گروه کاری سازمان ملل همچنین «روند نقض حقوق بشری که ظرف سالها مستند شده است» را ذکر کرده است.

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

مرثیه برای علیرضا صبوری میاندهی از مهدی اورند


علیرضا را وقتی دیدم که تابوتش را دست گرفته بود و دنبال جایی برای مردن می‌گشت. ماه‌ها طول کشید تا او را به بوستون بفرستند. آنجا فقط قرار بود بمیرد که مرد. اما گلوله‌ای که بیست و پنجم خرداد ۸۸ به پیشانی او شلیک شد یا کمانه کرد و به پیشانی او اصابت کرد باید در برلین به خاک می‌نشست. علیرضا خندهٔ جانانه‌ای بود که گلوله حمل می‌کرد. خندهٔ از ته دل بود علیرضا. کشته‌ای با برادر کشته دیگری از یک پشت. کشتهٔ آن‌ها که از جنازهٔ برادران ما پشته ساخته‌اند.
این شعر را به ارشیای کوچک تقدیم می‌کنم؛ به خاطر پدر و مادرش و به خاطر رفاقتی که با علیرضا داشت و به این امید که هرگز نخواند این شعر را.

از اینجا بشنوید

بخواب علیرضا
تو دیگر بخواب
تو دیگر خوابیده‌ای

در بوستون
در آن همه دور
قلیان میوه‌ای پیدا می‌شد؟
من بوستون نبوده‌ام
من نبوده‌ام
که شراب قرمزت را
که شراب قرمزت را علیرضا
با چه چیزهایی تو را باید به یاد آورد
باید کسی که با تفنگ در کوه
کوه را از دهانه تفنگ زاییده باید باشد
تا بگوید
کسی که با تفنگ خو کرده عمری را در کوه
باید باشد تا بگوید
گلوله چطور
چطور
چطور گلوله پیشانی نوشت تو شده بود
چطور از پیشانی بلند تو بالا رفته بود

تو را دو سال مرده بودند
تا در بوستون تشییع کنند
در میان جسدهای برهنه‌ای که نمی‌‌شناسی
در سردخانه‌هایی که نمی‌دانی

مثل سایه قطاری که غروب روی دیوار اتاق می‌افتاد
سرت سوت می‌کشید

از کوچه‌های یکدست تهرانپارس
تا پارس یکدست تفنگ‌ها در آزادی
آمده بودی سنگ روی صدای سگ بگذاری
تا بیشتر بلند نشود
تا دیگر بلند نشوی
در بوستون
در این همه دور از آزادی

بخواب علیرضا
تو دیگر بخواب
تو دیگر خوابانده‌ای ماه بلند پیشانی‌ات را
که گرگ‌ها کمانه کرده بودند تا بر آن پنجه بسایند
تو به خاک برده‌ای براده‌های گلوله‌ای را که در گهوارهٔ جمجمه‌ات زار می‌زد
بعد از چند سال از تو چه می‌ماند جز براده‌های گلوله‌ای در خاک
که به پیکان‌های عصر مفرق می‌ماند

چگونه از مرگ می‌گریخته‌ای
تو که عزراییل کوچکی را دو سال
از کاسه سرت شیر می‌دادی

بخواب علیرضا
چرا خوابت نمی‌برد؟
تو مرده‌ای!
و دهانت دیگر جای بازی‌های زبانی نیست
و زهدانی که جنین‌های ناقص می‌پرورد

پایین کشیده‌ای
کرکره زرادخانهٔ سَری را
که با غنائم جنگی پرکرده بودی

نه فرزانه بودی نه قهرمان
پیشانی‌ای بودی که در آفتاب می‌درخشید و
دهان هرزه تفنگ را وسوسه می‌کرد
نه به خاطر سیاست
نه به نام دشمن
تو را به جرم زیبایی کشته‌اند
چرا که زیبایی تو از مصر زلیخا می‌تراشید
چرا که زیبایی تو در جهان رخنه می‌کرد
در تاریکی دست می‌برد

بخواب علیرضا
اجازه نده براده‌های آهن در سرت زنگ بزند
اجازه نده خوابت را بیاشوبد

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

خوابی که جنتی برای انتخابات دیده است


شعری از رسول بداقی معلم در بند در زندان رجایی شهر


“رویای آزادی”
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی!
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تا آبروها بهر لقمه ای نان
گروگان سیاستند
تا اندیشه از ترس شلاق
در کنج مغز ها زندانی است
ترا نمی خواهم ای رویای آزادی!
من نگاهی حسرت آمیزم
که بر کنج دل رنجبران سرزمینم مانده است
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان،
تا کودکان وطنم از گره پیشانی پدر
اندوه نان را رمز گشایی می کنند
ترا نمی خواهم ای رویای آزادی
تا دمیدن خورشید
لبخند بر سیمای کودکان وطنم
مرا در بر بگی ر ای دیوار زندان!
من واپسین نگاه آن کودکم
که در اسارت پدر
بر پیچ کوچه مانده است
تا بازگشت
من آن عکس یادگاری تلخ ام که از فرو خوردن بغضی
به هنگام گریه پنهان مادر
در خاطر کودکی برجای مانده است
دست از سرم بردار
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
کودکان وطنم
به پیکار من دل بسته اند
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تا گل های اندیشه در سرزمین بهار یخ زده است
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
رسول بداقی
سالن ۱۲ زندان رجایی شهر کرج، آذر

منبع
نشریه «پیام فلزکار» ارگان سندیکای کارگران فلزکار مکانیک

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

یلدا در اوین، نامه ای نازنین دیهیمی





سلام؛
بنا به تعریف هایک، جامعه ای که افراد آن آزادند، جامعه ای است که همه شهروندانش اجازه دارند از شناخت های شخصی شان برای حصول مقاصد و اهدافشان استفاده کنند.


شب های زندان طولانی است. اگر ۲۴ ساعت بیدار ماندن را بر خودت هموار کنی، خواهی دید که صبح تا ساعت ۱۲ شب – ساعت خاموشی – مثل برق می گذرد و آنوقت بنشین تا صبح دولتت بدمد، که نه به این زودی هاست. امشب اما حالم با همه ی شبهای زندان فرق دارد. یلدای دراز اوین تجربه ی غریبی است؛ حتی تکان دهنده: درواقع آنچه من امروز و امشب شاهدش بودم، و درش حضور داشتم، چکیده و عصاره ی چیزی را که تجربه ی زندان ، نرم نرم و روز به روز داشت حالی ام می کرد، یکجا نشانم داد.


از صبح سی و چند زن در تکاپو و جست و جویند. یکی از زیر سنگ و گوشه و کنار نشاسته پیدا می کند و از آن دیگری مشتی مغز بادام ( که معلوم نیست از کِی و برای چنین روزی نگه داشته ) قرض می کند. یک گروه پنج – شش نفره ، گوشه ای دور هم نشسته اند و انارهایی را که همه روی هم گذاشته اند، دان می کنند و در بزرگترین ظرفی که داریم می ریزند. خلاصه هر طرف را که نگاه می کنی کسی با ذوق و عجله مشغول کاریست برای شب؛ برای شب که قرار است دور هم در اتاق بزرگ جمع شویم و یلدا را جشن بگیریم. نزدیکی های ۹ کم کم همه جمع می شوند، هر کسی بهترین رختهایش را تن کرده یا اگر نداشته لباسی ، کفشی یا جورابی خوش ظاهر از هم بندی اش عاریه گرفته. دو تا از میزها را وسط اتاق به هم چسبانده اند و شده میزی بزرگ. رویش انار است و مسقطی دامغانی و قطاب مشهدی و یک کوه نارنگی – بله ما گوش به زنگ همه ی توصیه های مسئولان مملکت هستیم و به این یکی هم بی اعتنا نماندیم که رئیس سازمان میوه و تره بار به مردم پیشنهاد کرده بود گرانی و نایابی انار و هندوانه را در شب یلدا با نارنگی جبران کنند. اما خب امکانات خیره کننده و ناز و نعمت زندانهای کشور به اضافه ی زیاده خواهی و توقعات بی جای زندانی های سیاسی که هردو نکاتی تکراری اند، باعث شده که ما در کنار عمل به توصیه ی آن جناب، هم انبوهی از یک کاسه (!) انار و هم یک کف هندوانه روی میز یلدایمان داشته باشیم. این دومی البته از آن هندوانه هاست، سرخِ سرخ و کم دانه. شیرین بودنش را تحسین نمی کنم چون تا به حال مقوا و کاغذ رنگی نچشیده ام. (تا امروز نمی دانستم ساختن یک نیم کره ی صاف و صوف چقدر وقت می برد! ).


دور هم نشسته ایم تنگ و به صدای گوش نواز هم بندی شاعرمان گوش می دهیم که هر بار چشم هایش را می بندد، نفس عمیقی می کشد و با دل صافش دیوان را برای یکی مان باز می کند. سراپا گوشیم و من غرق تماشای این که با هر غزل چطور حال صاحب فال و حال جمع دگرگون می شود. اتاق لبریز است از خیال ها و آرزوهایی که حافظ بیدارشان کرده. از عشقها و غصه های سی و هفت زندانی زن. چندی نمی گذرد که همه دم به دم هم می دهیم. آواز می خوانیم و با ترانه های شاد و نوستالژیک می رقصیم و با سوز آوازهای غمگین سر بر شانه ی کناری مان می گذاریم و می گرییم، بی صدا. یکی تُرکی می خواند، یکی کوچه باغی، آن یکی کُردی و دیگری گوگوش. همه همراهش می شویم که: همصدای خوبم بخون تا بخونم …


تک تک افرادی که در این اتاق جمع اند به دلیل شیوه ی تفکرشان، عقاید و باور هاشان و ابراز آنها، یا حتی به صرف داشتن اندیشه و سلوکی که نخواسته اند مخفی اش کنند در زندانند. عقاید و باورهایی که حکومت کشورمان هر کدام را به نوعی خطری برای ثبات و یکپارچگی کشور یا تهدیدی در جهت تضعیف حکومت تلقی کرده است. چیزی که در این میان حکومت ما سهواً یا به عمد از یاد برده یا نادیده گرفته اما، یکی از مهمترین چیزهایی است که به همه ی جوامع ثبات می بخشد: ریشه های مشترک. ریشه هایی که عمق و عمرشان از عمر حکومتها و سلسله ها و ادوار تاریخ هر مملکت بیشتر است. ریشه هایی که وقتی درخت مملکت در گذار از تمام این ادوار و سالیان تحت انواع حکومتها و سلسله ها بی وقفه در حال شاخه گستردن و پر برگ و بارتر شدن بوده، آن را در خاک استوار نگه داشته است.
برای حفظ شاخه های نوتر این درخت – شاخه هایی به عمر دولتی هشت ساله ، یا شاخه های تنومند تری مثلاً به عمر انقلاب سالِ ۵۷ – نباید و نمی توان ریشه ها را نادیده گرفت. اگر بُنِ درخت را نادیده بگیریم چگونه خواهیم توانست شاخه ای را که بَرَش ایستاده ایم زنده نگه داریم؟


امشب ما نمونه ی مینیاتوریِ جامعه ای هستیم که با به رسمیت شناختن و گرامی داشتن یکی از ریشه هایش، در جهت حفظ ثباتش حرکت می کند. بر شاخه ای پای فشردن و انکار تمامیت درخت ، در هر جمعِ بیش از دو نفر ، تنها به دو راه می تواند ختم شود: یا آن جمع از هم می پاشد، یا دیکتاتوری بر آن حاکم می شود.


جمعِ سی و چند نفره ی ما فارغ از برچسب مشترک “زندانی سیاسی زن”، از منظر آرا و عقاید و گرایشات سیاسی و عقیدتی، زیر هیچ پرچم و عنوان واحد دیگری نمی گنجد. پس چه رویکردی در این جمع آدمها را از افتادن به جانِ هم باز می دارد؟ چه رویکرد و عملکردی زندگی این افرادِ زمین تا آسمان متفاوت را به یک زندگی مسالمت آمیز رهنمون می شود و آنها را قادر می سازد که حتی با هم روابط دوستانه ای داشته باشند؟ آیا درد مشترک محبوس بودن برای ایجاد چنین فضایی شرط کافی است؟ جواب من به این سوال “نه” است. وزنه ی این درد مشترک به خودی خود سنگین تر از وزنه ی عقاید و مواضع متفاوت و در بسیاری موارد متضاد و آشتی ناپذیرِ این آدمها نیست، بلکه حتی سبکتر است. یکی از عوامل مهم فائق آمدن ما بر تنش و برقراری حداقلی از دموکراسی در این جمع، همین یلداها ست. به برکت انار است و حافظ و شعر و غزل. اینجا هرروز پُر است از یلداهای خُردی که ما را به هم نزدیک می کند. لازم نیست بر یک شاخه نشسته باشیم – اصلاً مگر یک شاخه جا دارد برای همه ی ما؟ – هرروز به خودمان یادآوری می کنیم که پیش از هر چیز از یک درخت، از یک خاک و با یک آب روییده ایم: ملیت یکی از محکم ترین گره هایی است که ما را به هم پیوند داده؛ آنچه فرهنگ و آداب و عادات و حتی ترکیب چهره هامان را ساخته است.
البته بدیهی است که این شرط لازم و کافی برای سرِ پا نگه داشتنِ یک جامعه به روشی دموکراتیک نیست. اینجا هم، هر شب شبِ یلدا نیست و هر روز مشکلاتی هست که صِرفِ تکیه بر ریشه های مشترک برای عبور از آنها کافی نیست. مشکلاتی که در جای خود می توان و لازم است در آنها دقیق شد و برایشان راه حل هایی دموکراتیک جُست. اما جای خالی نیم نگاهِ حکومت به این ریشه ها بیرونِ دیوار های اوین بسیار محسوس است. این ریشه ها راهِ نفس می خواهند و مجال بروز پیدا کردن. تکثر آرا، تنوع فرهنگی، دینی و عقیدتی، چیزی است که در هر کشوری باید خجسته داشت. امروز کمتر کشوری ست که از این غنا برخوردار باشد و حکومتش آن را چنین نادیده بگیرد، و حتی به مثابه ی یک عامل مخرب سرکوب کند. ما اگر مدعی دموکراسی هستیم، به جای پاک کردن صورت مسئله ی تکثر آرا – با زندانی کردن ، فراری دادن، خانه نشین کردن، و … – باید نقاط اشتراک را ببینیم و فرخنده بداریم. دیشب برای اولین بار وقتی نگاهم به آن دوربین بدقواره ی کروی افتاد آرزو کردم کسی آن پشت نشسته باشد و ببیند و بشنود که وقتی هموطنِ بهایی ام برای هم بندی نو مسیحی ام می خواند : خوش خبر باشی ای نسیم شمال – که به ما می رسد زمان وصال – قصة العشق لا انفصام لها – فُصِمَت ها هنا لسان القال چگونه اشک در چشم تک تک ما حلقه می زند. باشد یلدایی که ببینیم وقتی حافظ باز می شود و می گوید: معاشران گره از زلف یار باز کنید – شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید – حضورِ خلوت انس است و دوستان جمعند – وَاِن یَکاد بخوانید و در فراز کنید
همه با هم بیرونِ دیوارهای زندان، هم دل باشیم و همراه باشیم و “دوست”.


نازنین – یلدای اوین
بعد التحریر: سوگ مادر نسرین عزیز از همان پیوندها بود امروز. هرچند نه خجسته، اما باز هم یادآور پیوندهای نا گسستنی میان ما.
*****
روزهای اول که آمده بودم، نصفِ حرفهایش را نمی فهمیدم. خودش هم برایم علامت سوالی بود. ظاهرش، ادبیاتش، شخصیت و رفتار ناهمگونش با بقیه ی زندانی های سیاسی؛ یا شاید بهتر است بگویم با تصویر پیش ساخته ی من از “زندانی سیاسی”. این شد که نگاهش کردم و به حرف زدن و حرفهایش گوش دادم. لحنش خاص بود. کلمات را به هم می چسباند. کم کم زبانش را یاد گرفتم و دیگر از جمله هایش عقب نمی ماندم، ولی حتی شاید زودتر از آن خودش را فهمیدم. راحله را یاد گرفتم. سخت بشود جهان هایی متفاوت تر از جهانِ من و او پیدا کرد. از نگاه کسی که بیرون ایستاده باشد زندگی ما هزار فرسخ از هم دور است. نزدیک شدنمان به هم، برای همین به نظر هردومان عجیب بود؛ اما خیلی طبیعی اتفاق افتاد این دوستی. به هم که می رسیدیم می شدیم دو تا هم بازی قدیمی؛ دو تا بچه که از آرزوها و فکر و خیالشان حرف می زنند با هم، به قول بچه های اینجا خجسته و فارغ از این که کجاییم و که ایم و گاهی هم که کمتر خجسته بودیم از غصه هامان درد دل می کردیم، ولی باز شبیه بچه ها.
شاید چون آن کودکی که در همه مان هست، در او خیلی نزدیک بود. تقریباً چسبیده به پوستش. چشم های آن کودک بود که از پشت چشم هاش نگاهت می کرد و با همین کودک بود که من از همه ی بزرگتر ها راحتتر بودم.
برای همه ی این هاست که نمی دانم چقدر از این اشک هایی که هرچه می کنم بند نمی آیند به خاطر خودم است و چقدرش به خاطر او. اما بدجوری دردم آمده.


دیشب بود. همین ساعت، همین زیر پله، پشت همین میز پلاستیکیِ سفید پناه گرفته بودم از نیم کره های پُرشماری که زل می زنند به بند. مثل هرشب. از پله ها آمد پایین: “خوابم نمی بره نازنین. امشب کنارت بشینم؟” بساط ترجمه را جمع کردم و تکه پارچه های رنگی و خرده کامواها را گذاشتم روی میز: “امشب رو می کنیم شبِ عروسک ساختن.” شروع کردیم به بریدن و دوختن و حرف زدن. دیشب، آن کودکی که خوب می شناختم آمده بود پیش من و ازم کمک می خواست. ترسیده بود و می خواست از کسی بشنود که چیزی نیست. که جایش امن است و هوایش را داریم. هیچ نمی دانم چه می دانست و چقدر ترسانده بودندش: اما ده بار بلکم بیشتر، میان حرف هایش گفت که می ترسد از اینجا ببرندش و منِ بی خبر از همه جا، هر بار می گفتم که اینطوری نمی شود. می گفت به ما خو گرفته، به اینجا. که دیگر احساس غریبی نمی کند، که یواش یواش دارد خودش را پیدا می کند. گفت می خواهد درس بخواند با کمک بچه ها و زودتر دیپلمش را بگیرد. گفت از فردا کتاب برایش انتخاب کنم که حساب شده مطالعه کند. می دیدم که امید کوچکی در دلش پیدا شده که بتواند با کمک ما، با کمک این محیط از نو چیزی را بسازد شبیه تر به زندگی این بار. مدام از رویاهایش می گفت و باز از ترس هایش. از اینکه احساس می کند لب مرز است. که اگر به همان محیط و شرایط قبلی ، به میان همان آدمها برگردد، باز پایش می لغزد. می گفت تنهاست و اشک های درشت سُر می خورد از روی لپ هاش پایین، می چکید روی کاموای نارنجی که می دوخت به سرِعروسک جای مو.


تا صبح نشسته بودیم. نور زیرپله همیشه یک جور است و نفهمیدیم شب کی روز شد. صدای باز شدن قفل راهرو را شنیدیم و فهمیدیم هشتِ صبح است و نان آورده اند. نگاه انداختیم به دور و بر، دیدیم زیرپله را کرده ایم بازارِ شام. بی صدا خندیدیم و هول هولکی خرت و پرتها را جمع کردیم که “بزرگتر ها ” نیایند و دعوامان کنند که چرا باز شلخته بازی راه انداخته اید.


پیش از ظهر بود که رفتم بخوابم. عروسکش هنوز دست نداشت و دنبالِ پارچه می گشت با چشم های خوابالود که دست درست کند براش. با لبخندی به لب، با فکر راحله و کارهایی که می توانم و می توانیم بکنیم چشم هایم را بستم.
عصر بود. پنج و شش عصر بود که نسیم بیدارم کرد : ” نازنین! راحله رو بُردن.”


“چی؟”
“گفتن وسایلش رو بفرستیم دادسرا. می بَرَنش قرچک.”


همهمه بود و بغض و همان سوال های همیشگی که دیگر حالم را به هم می زنند. سؤال هایی که انگار مال اوین اند و اینجا همه اولی را می پرسند و همه هم جوابش را با دومی می دهند. یادتان که هست؟ ” چه کار باید بکینم؟” “چه کار می توانیم بکنیم؟”
منگ از تختم پایین آمدم. مغزم از کار ایستاده بود. فقط پرسیدم : “عروسکش را گذاشتید؟ هنوز دست نداشت.”

ساعت ندارم، اما گمانم چیزی به صبح نمانده. همین موقع ها بود دیشب که با بغض گفتی: “نازنین کمکم می کنی؟” و من سر تکان دادم که “آره.” ببخش راحله. دروغ گفتم: منِ خوش خیالِ احمق حتی ندیدمت که رفتی. بی خداحافظی از کسی، چون نمی دانستی دیگر از دادسرا بر نمی گردی، و من خواب بودم. خواب کافه ای را می دیدم که می گفتی وقتی آزاد شوی با هم باز می کنیم . می گفتی عروسک می سازیم و در کافه با هم می فروشیم. می گفتی پولدار می شویم… توی خوابم ، همه ی بچه های بند آمده بودند کافه ی ما، پشت میزها نشسته بودند و تو می خندیدی و قهوه ی مجانی می ریختی براشان توی فنجانهای گلدار. …


آقایانِ پشت میز؛ مجریانِ بی مثال عدالت! راحله ی ما را کجا بردید؟ بردید که او را از دست ما نجات دهید یا ما را از دست او ؟ یا شاید قصدتان تنبیه او بود به جای ما؟ برای همان چهار تا شعاری که چند نفرمان در اعتراض به تبعید ناحق زندانی های ۳۵۰ سر دادیم؟ صدای ما هم که از پشت دیوارهایِ سر به آسمانِ هواخوری، گوشِ فلک را کر کرده لابد؟ این ترازوی عدالت را از کجا خریده اید که وزنه ی زندگی راحله در آن وزنی ندارد و می شود به این راحتی با آن بازی کرد؟ تولید ملی است این ترازو یا وارداتی؟ برای ساکت کردن ما ، ترساندنمان، و خفه کردن صدایمان، خُرد کردن دوباره ی زندگیِ سراسر تَرَکِ راحله ذکایی کم هزینه ترین راه بود، نه؟ باز هم حقیقت تازه ای ، درس نوینی از شما یاد گرفتیم : آه ما بسیار خوشبختیم !


نازنین دیهیمی ۸ دی ۹۱ – زندان اوین
پی نوشتی به فاصله ی ۲۴ ساعت: در عرض ۲۴ ساعت، جای دو نفر که نیمی از سرزندگی و جنب و جوش بند با شوخی و خنده ی آنها پدید می آمد، خالی شده. یک روز بعد از راحله نوبت فائزه رسید. امروز عصر سکوت بند برای همه مان بدجوری محسوس و سنگین بود. برای همه مان که هراَز گاه از بلندی صدای فائزه که از تمام نقاط بند می توانستی بشنوی اش شکوه ای می کردیم و وقتی تند و تیز از پله ها بالا و پایین می دوید به شوخی می گفتیم “ارتش چین باز آمد”. فائزه بدون کلامی و مقاومتی رفت به ۲۰۹ تا دوره ی انفرادی تنبیهی اش را بگذراند. به چه اتهامی؟ “تحریک زندانیان به توهین به رهبری و حرکات تند” (!!!) آقایان عزیز باور بفرمایید که (متاسفانه) پُشتِ ما کوک ندارد. کاش می داشت تا خیال شما راحت می شد که مشکلتان حل شده و من هم (ما هم ) می توانستم با خیال راحت درسِ دیروزتان را هِی “بی جهت فریاد کنم و بگویم”. اما چه کنیم که آدمها اراده ی فردی و قدرت تصمیم گیری شخصی دارند. قسم به روحِ پدر بزرگم!


قفل شدن دائمی درب خروج اضطراری و راهِ خروج زباله های بند آیا موضوعی است که اعتراضِ همگانی به آن نیاز به تحریک و رهبری دارد؟ یا مثلاً کسی باید ما را “شیرفهم” یا به قول بعضی دیگر “گمراه” کند که به تبعید زندانیان سیاسیِ ۳۵۰ به زندانی با شرایط بدتر اعتراض کنیم یا نکنیم؟ این که لغو ناگهانیِ ملاقات های حضوری و تلفن ها و چه و چه و چه نادرست و غیر انسانی ست، نیاز به توضیح و تشریح خانم هاشمی یا کسِ دیگری دارد تا اعتراضِ افراد را برانگیزد؟


اگر گروهی از افراد عاقل و بالغ اعتراضِ دسته جمعی می کنند، بی شک اتفاقی افتاده که جمع را معترض ساخته. نه اینجا مهد کودک است و نه فائزه هاشمی معلمِ سرود. از قضا با تمام احترام و علاقه ام به فائزه، ناچارم بگویم انصافاً صدایش برای آواز خواندن ساخته نشده.


نازنین دیهیمی –زندان اوین